نگاهش كه به صاحب صدا افتاد،یكّه خورد،دكمه قبا را بست،دست از آستین قبا در آورد و خود را به ادب جمع و جور كرد.او را خوب می شناخت،دوست قدیمی پدرش و زائر همیشگی و منظّم سیدالكریم علیه السّلام،از زمانی كه به خاطر داشت او را دیده بود كه هر شب جمعه از تهران به حضرت عبدالعظیم علیه السّلام میآمد،شب را میهمان پدرش آقا سیدمحمّد بود. بعد،صبح جمعه زیارتی و باز می گشت.قبل از آنكه اذن دخول بخواند اهم گفت و هم یادی از پدرت خواهد بود كه پنجاه سال مرتّب در چنین شبی میهمانش بودم…نیمه شب كه آقا سید مرتضی درب حرم را بست،زائر منتظرش بود.باهم به منزل رفتند.شام مختصری،و سید در التهاب شنیدن آنچه كه كنجكاویش تمام روز افكارش را در هم ریخته بود.و زائر ماجرا را تعریف كرد:یكی از شبهای جمعه كه به حرم آمدم،پدرت آقا سید محمّد را ندیدم.سراغ گرفتم،گفتند سفر مشهد رفته است.از این خبر خشكم زد و هم دلگیر!
چطور شده بود كه وقتی جمعه گذشته از او جدا شدم و حرفی از سفر مشهد نزد؟! آخر،آن روزها سفر مشهد به همین سادگیها نبود و حداقّل نیار به یكی دو ماه تدارک قبل از سفر داشت.سه ماه گذشت و مثل همیشه شب جمعه به زیارت آمده بودم كه دیدم سیدمحمّد گوشه حرم ایستاده است.سلامی و علیكی و البتّه گلایه ای سخت،كه این است رسم دوستی،گفت:ازمن دلگیر نباش،صبر كن تا شب،برایت تعریف كنم.مثل همیشه،شب آقا سید محمّد درب حرم را بست و با هم راهی منزل شدیم.مثل امشب من و تو.روبرویم نشست و گفت:رفیق می دانم از من دلگیری،امّا بدان سفری كه رفتم به اختیار خودم نبود! همه حواسم،چشم و گوش شده بود كه هر دو رابه او دوخته بودم.و پدرت كه حال و روز مرا و كنجكاویم را خوب حس كرده بود،استكانی چای به دستم داد و در تعریف ماجرای خود معطّل نكرد.شام فردای آن جمعه ای كه تو از من جدا شدی،مثل همیشه درب حرم را بستم و به منزل آمدم.همان شب در عالم خواب دیدم داخل حرم حضرت عبدالعظیم علیه السّلام هستم،وجود شریف آن حضرت داخل ضریح ایستاده و به صندوق تكیه داده است.سلام كردم،آقا رویش را از من برگردانید و بعد با لحنی قاطع فرمود:
سیدمحمّد صبح به آستانه نیا ! با این سخن،چشم از خواب باز كردم.
وقت همیشگی رفتن و گشودن درب حرم بود.غرق در تفّكر و تردید،به جای خود خشكیده لحظاتی گذشت،كه صدای كوبیدن در خانه به خودم آورد.خادم «آقا میر متولّی باشی»،تولیت آستان بود.سلام كرد،سر پایین انداخت و با طنینی شرمسار گفت:مرا آقا متولّی باشی فرستاد و فرمود كلید را از شما بگیرم و بگویم به آستانه نیایید ! دگر پرده های تردید فرو افتاد.
آن خواب عجیب و این پیغام عجیب تر بیداری! به درون خودم فرو رفتم،در افكاری پر التهاب و مبهوت.بی اختیار،انگار كسی از سینه ام مرا خواند كه عازم ساحت مقدّس حضرت رضا علیه السّلام بشو،و آن وجود شریف را واسطه قرار ده.آفتاب تازه طلوع كرده بود كه عیال و كودكانم را به سمت راه خراسان حركت دادم.تا بعدازظهر سر راه ایستاده بودیم كه قافله ای از راه رسید و به سوی مشهد،همراه شدیم.
حدود چهل روز كه در مشهد مقیم بودم.هرشب به آن وجودمقدّس التماس میكردم كه بین من و سیدالكریم علیه السّلام شفاعت كند.شب چهلم كه به منزل بازگشتم،در عالم خواب دیدم كه در شهر ری داخل حرم حضرت عبدالعظیم علیه السّلام هستم و حضرت نیز،مثل حالت قبل داخل ضریح ایستاده اند،ولی این بار وقتی سلام كردم،تبسّمی كرد و فرمود:«آقا سیدمحمّد حركت كن به سمت آستانه».چشم كه گشودم از آنچه كه در خواب دیده بودم فریادی از شادی كشیدم به طوری كه عیال و كودكانم از خواب بیدار شدند.جریان را برایشان تعریف كردم .
باردیگر به حرم مطهّر حضرت رضا علیه السّلام مشرّف شدیم تا پس از آن آماده بازگشت به ری شویم.اقامت طولانی،توشه سفر را به پایان برده بود.نان و پنیری برای صبحانه تهیه كردم.آفتاب كه بر روی صحن و حیاط افتاد،به راه افتادم،شاید همشهری و آشنایی بیابم و خرج سفر از او قرض كنم.در همان خوف و رجاء از بازار «سرشور» می گذشتم كه یكی از كسبه با اشاره مرا به سمت خود خواند.به او سلام كردم.نامم را پرسید.گفتم:سیدمحمّد هستم.اهل كجایی؟ شهرری.با شنیدن این پاسخ با كمال تواضع مرا به داخل مغازه برد و بدون مقدمه مبلغ 50 تومان دو دستی در مقابل من قرار داد.با اینكه نیازمند پول بودم،از دریافت آن خودداری كردم. گفت:تعارف نكن،این پول از آن توست،كه آقا علی بن موسی الرضاعلیه السّلام دیشب امر فرمود به شما بلاعوض بپردازم تا به وطن خود بازگردی!به شهرری كه رسیدم،دو روز اوّل دوستان و آشنایان به دیدنم آمدند.
روز سوّم،باز همان خادم آقا میر متولّی باشی دقّ الباب كردو خبر داد كه متولّی باشی برای دیدار به منزل شما میآید.ساعتی بعد،ایشان وارد منزل شد.پس از احوالپرسی خطاب به من گفت: آقاسیدمحمّد! مبادا از من دلگیر شده باشی.آن سحر كه پیک را نزد تو فرستادم تا كلید آستانه را از تو بگیرد،این كار را به دستور مستقیم شخص حضرت عبدالعظیم علیه السّلام بود كه در عالم رؤیا به من چنین امری فرمود.و حالا هم به دستور ایشان كلید حرم را به شما میدهم تا از امشب به خدمت خود ادامه دهید.تطبیق خواب من و متولّی باشی و كاسب خراسانی و اتّفاقاتی كه در این سه ماه گذشته رخ داده بود،همواره فكر مرا مشغول داشت تا خلافی را كه ارتكاب به آن موجب قهر آقا شده بود،بیابم.پرونده آن روز جمعه را مرور كردم…به نكته اصلی رسیدم.آن روز عصر برای تجدید وضو از حرم به منزل رفتم،درب خانه باز بود و من سر زده داخل شدم.خاله ام در حیاط مشغول شستن رخت بود،كه چشمم به سینه خاله ام افتاد و همه آنچه بر سرم آمده بود به خاطر همان نگاه بود…حالا،آقا سیدمرتضی،فرزند عزیزم،این ماجرا را برایت تعریف كردم تا شما نیز از خدا بخواهی همانند پدر مرحومت،نعمت مراقبت بر اعمال به ما عنایت كند و هیچگاه ما را به خود وانگذارد .
:: موضوعات مرتبط:
مطالب مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 413
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2